سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بس هوا سردش بود و منم سردم بود.

 آسمان سر در گم و خدا غمگین بود !

 و منم مثل همیشه ،  تک و تنها ، لب آن پنجره ی خورده ترک ، غرق در فکر خدا ، در تکاپو بودم!

 دل فسرده می نوشتم از او....................!

 در همین گیر و گدار ، لرزش پنجره ها رشته ی فکر مرا کرد جدا.

 قاصدک بود که می کوفت به روی شیشه ی خورده ترک!

 پا شدم پنجره را وا کردم.

 سوز تندی آمد، همزمان قاصدک هم داخل شد.

 قاصدک خنده نمی کرد چون همیشه ،

 قاصدک در خود بود!

 قاصدک چرخی زد .

 معصومانه زمین خورد و گریست!

 قاصدک جان چه شده ست؟!

 قاصدک، هان: چه شده ست؟!

 قاصدک زار مزن  ، گریه مکن.........

 قاصدک اشک مریز، ناله مکن..........

 قاصدک زجه مزن ....

 قاصدک حرف بزن....

 گو به من تا چه شده ست...........؟!

 تو چرا غمگینی؟!

 گو به من دردت چیست؟!

 آخر این حرفت چیست؟!

 چه پیام آوردی که چنین غم زده ای؟!

 جان من حرف بزن  ، ترسیدم!

 خبر تو از کیست؟

 قاصدک حرف نمی زد !

 قاصدک ساکت بود!

  چشمهایش می گفت!

 از نگاهش خواندم که گرفتار نگاهی شده است!

 عاشق قاصدک دیشب خواب!

 قاصدک جان تو چرا؟!

 قاصدک خواب دروغ است!

 قاصدک ، هان: تو چرا؟!

 تو خودت می گفتی : عشق دروغ است و سراب!

 تو خودت می گفتی : عشق وهم است و خیال!

 تو خودت می گفتی : عشق غریب است و فریب!

 عاقبت پس تو چرا؟!

 قاصدک نطق نمی کرد!

 قاصدک تاب نداشت.

 وز پس حادثه ی عشق تنش می لرزید، مثل یک برگ درخت از سرما ، مثل یک شاخه ی بید!

 قلب پاکش به سختی میزد.

 و نفسهاش به شمارش افتاد...

 قاصدک عاشق بود گرچه خود می دانست...........

 قاصدک جان پاشو...............

 قاصدک حرف بزن..............

 قاصدک هیچ نمی گفت ، قاصدک ساکت بود!

 قاصدک گریه نمی کرد دگر!

 آخرین حرفش همین بود: سکوت!!!!!!!!!!!!!!!!!!

 و چه آرام و قشنگ چشهمهایش را بست.

 پر پرواز نداشت!

 و چه زیبا پژمرد!

 قلب پاکش ز تپش خسته شد و ساکت شد.

 قاصدک هیچ نگفت

 و چه عاشق هم مرد!

 چشم من اشکی شد ، قاصدک اشک مر اباورکرد!

 چشمهایش وا شد، رو به سویم خندید!

 قاصدک خندیدی..............؟!

 قاصدک زنده شدی.............؟!

 باز هم هیچ نگفت...........!

 و دمی زنده شد و باز هم مرد.

 و چه خندان پژمرد!

 قاصدک باز هم مرد.

 و دوباره چشم من اشکی شد .

 ولی اینبار خبر از وا شدن چشمی نیست..........!

 قاصدک مرد دگر ،

  تا همیشه،  تا ابد.....................

 قاصدک مرد و ولی هیچ نگفت!

 و فقط گوشه ی قلبش چنین حک شده بود :

 " مردن از عشق چه بس شیرین است. "

 قاصدک مرد و پیامش این بود............................!






تاریخ : سه شنبه 90/9/15 | 6:24 عصر | نویسنده : قاصدک | نظرات ()
.: Weblog Themes By BlackSkin :.